شیپور زن

ساخت وبلاگ
صدای زنگ خانه بلند شد . چقد سریع ، خدای من ! انگار برای من آرامش به معنای واقعی وجود ندارد ، فقط تحمل می کنم ، چشمم به آنها افتاد . تعارف کردم البته با لبخند توام با اندوهی که در دلم نهفته بود . بغلم کرد و با گفتن " داداش ! داداش ! " قصد داشت به همسرش این طور تظاهر کند که بهترین داداش او هستم به روی مبل نشستند و من نیز روبروی آنها منتظر بودم بشنوم که می شنوم_ " داداش حقیقتش با ناپدری نازنین دعوا گرفتم در حد بزن ، بزن ، که همسایه ها مارا جدا کردن حالا هم موقتا دنبال سر پناه می گردم ، اجازه بده چند روزی اینجا باشیم تا یه سر پناه درست وحسابی پیدا کنم و چون می دونم خیلی چشم دل پاک وبلند نظر هستی ، قبول می کنی ! خواهش می کنم بخاطر من قبول کن که بدجوری گرفتار شدم هرچه باشه برادریم مگه نه ! " دختری که روبروی من نشسته ، بسیار سر زنده و شاد بنظر می رسد که هراز گاهی لبخندی بر لبش می نشیند وگاهی مات به اطراف نگاه می کند ! پوست سفید وروشن با چشمان درشت و با مدل موی کوتاه والبته با مانتوی سبز زیتونی که بر تن کرده ، جذاب نشان می دهد و باید در حدود بیست یا بیست دو ساله باشد ، این که در وضعیت اضطراری قرار گرفته قابل قبول اما چرا من ! اینجا دو خوابه ست قادر به پذیرش آنها نیستم و خودم به اندازه کافی درد سر دارم ، چرا باید این خواسته احمقانه را داشته باشد ، سکوت و در نهایت به یک جمله تمام می کنم " واقعا متاسفم قادر به پذیرش شما نیستم " که بهرام سینه صاف می کند و یک لحظه به ابرهای پشت پنجره نگاه و چانه اش را می خاراند و بلافاصله به من نگاه می کند و شروع می کند به حرف زدن :_ " خیلی خب ! خیلی خب ! قبول دارم ومتوجه هستم با درگیری که با خانومت داری نمی تونیم به مدت طولانی اینجا باشیم ، فقط خواهش می شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 9 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 16:47

فرصتی دست داد تا چند ساعتی اونا رو ببینم یه فرصت استثنایی که اگه برای کسی تعریف کنم باور نمی کنه ، چشمم به سواری های عبوری بود تا این که بعد از مدتی یه وانت نیسان آبی رنگ ترمز کرد ، اومد سمتم با موهای جو گندمی و عینکی بر چشم و پلیوری برتن و شلوار مشکی که با کاپشن مشکی اش جور بود و البته مثل همیشه ته ریش ، خدایی نسبت بهش خیلی ساده پوش هستم مثل امروز که کلاه پشمی بر سر ، شالی بر گردن ویقه اسکی بر تن با کت وشلوار معمولی ، دقیقه ای طول نکشید که اونو شناختم و بعد از دست دادن سرد ، گفت : سلام آقا مهندس حالت خوبه ؟ پسر چقد شکسته شدی ! این اولین جمله ای بود که بعد از ده سال می شنیدم ، بعد ادامه داد " بیرون سرده بیا بشین تو ماشین تا زودتر برسیم " نشستم بعد گاز وترمز وانت نیسان رو گرفت و رفتیم ، فکر کردم با سواری رفت وآمد می کنه حتی ازش پرسیدم گفت: مگه فرقی می کنه ؟ گفتم ، نه ولی معمولا .... اجازه نداد حرفم را کامل کنم و گفت : با این راحتر می تونم بار سیب زمینی رو حمل کنم ، بخاطر همین مجبورم وانت بار داشته باشم بعد پرسید ؛ ماشین خودت کو ؟ گفتم " فروختم وتو نوبت هستم تا از شرکت بگیرم اگه اذیت نکنن " نگاهی به دو طرف جاده کردم تا چشم کار می کرد سبزه زار بود وهوا عجیب ابری از اون ابرهای سیاه ، یهو جدی شد و گفت : چرا یهو غیب شدی ، چرا یهو رفتی ، بابا ما یه زمانی سه تایی کار می کردیم یادت هست دارم راجع به چه روزهایی حرف می زنم ، قرار گذاشتیم که شرکت تاسیس کنیم ، من وتو وخانومم ، خدایی خانومم رو طوری غلیظ می گفت که غیضم می گرفت ، گاهی وانت از چاله ای رد می شد تق توقی می کرد ، بهانه رو پیدا کردم که شاید از اون حرف بیاد بیرون ، گفتم " فکر کنم کمک فنرش مشکل داره ، صدا می شنوم " که گفت : _ نه مشک شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 14:34

بچه ها ساعت ها قبل خوابیده بودن پسر در اتاقی و دختر در اتاق دیگر و تخت دو نفره اتاق خواب او کنار پنجره ای در طبقه چهارم بود و باران که از ساعات اول شب می بارید می توانست سرما را از طریق درزهای پنجره به درون اتاق راه دهد ، مرد روی تختخواب کمی دورتر از زن نزدیک دیوار غلتید و سرش را روی بالش گذاشت فقط پرسید ؛ چی گوش میدی ؟ زن مجبور شد هندزفری را از گوشش جدا و گوشی اش را نیز خاموش کند و گفت: آهنگی که به تازگی دوستم مینا فرستاده ، دلت می خواد بشنوی ؟ مرد گفت : این وقت شب ! زن جواب داد ؛ چرا که نه ! باید خود را مشغول کنم تا کمتر به پیامک های مینا فکر کنم ، مرد منگ و خواب آلود گفت : تا کمتر به پیامک های مینا فکر کنی ؟ متوجه نمیشم ! زن که سعی می کرد بالش خود را بهتر در زیر سرش قرار دهد جواب داد : فکرم در مورد پیامک های میناست که حاوی کلمات عاشقانه شوهرشه ! مرد بلافاصله سرش را چرخاند و پرسید : بازهم متوجه نشدم ، داری در مورد کلمات عاشقانه شوهر مینا فکر می کنی ، یعنی چی!؟ زن جواب داد : خب دارم فکر می کنم چرا باید بین مردا تفاوت از زمین تا آسمون باشه ، مرد پرسید ؛ حالا منظور این خانوم از ارسال این پیامک های عاشقانه شوهرش چیه ؟ زن جواب داد ؛ ببین حتی از درک پیامک ها عاشقانه هم عاجزی ، حالا می فهمم چرا زندگی ما شور و هیجان نداره ، من بیست ساله بودم که با تو آشنا شدم و اعتراف می کنم چیزی نمی دونستم ، حالا که بیست سال از زندگی مشترک ما می گذره فهمیدم تو هم هیچی نمی دونی ! مرد به چشمهای زن زل زد و پرسید ؛ کی عاجزه ؟ کی چیزی نمی دونه ! من ؟ این چه طرز حرف زدن با منه ! زن سریع پاسخ داد منظورم از عاجز خدای ناکرده کر وکور نیست ، منظورم....که مرد اجازه نداد ادامه دهد و پاسخ داد ؛ نمی خواد به من ت شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 15:07

خب مادر دیگه ، دوست داشت پسر شو ببینه ، متاسفانه هنوز نمی دونه پسرش در تصادف کشته شده ، حتما می دونی وقتی فهمید بیهوش شد ، تازه وقتی به هوش اومد متوجه شدیم حافظه ش پاک شده ، طوری که اگه تنهایی بیرون می رفت راه رو گم می کرد ، واقعا چه موجود عجیبی هستیم گاهی بخاطر یه اتفاق کل حافظه پاک می شه وگاهی هم کوچک ترین خاطره از یاد نمی ره و تازه هر دفعه تو ذهنت رژه میره ، که یهو حرفش رو قطع کرد و گفت :- و شاید الزایمر پیری گرفته اما شما چی ، شما هم حافظه تونو از دست دادین ، می خوام فراموش کنم ، می خوام گذشته ام رو فراموش کنم اگه شماها بزارین ! سه سال از اون تصادف گذشته ، دارم سعی می کنم به وضعیت موجود عادت کنم ، فقط نمی دونم به جرم کدام گناه باید تحمل این همه مصیبت رو داشته باشم ! بعد سعی داشت از پشت پرده توری به بیرون نگاه کند. زنی سی وپنج ساله ، لاغر اندام با صورتی تکیده و پیراهنی رنگ رو رفته وچارقدی که تمام موهایش را پنهان نمی کرد که مرد گفت؛_ درسته ولی خودت خوب می دونی اون حافظه نداره ومن باید براش کاری انجام می دادم تا شاید حافظه اش برگرده_ خب ، چه کسی باید به فکر من باشه ؟ همه بفکر خودشونن ، حالا باید چیکار کنم ؟اتاق ها گرم نبود وهنوز سوز سرد زمستانی از لای درز پنجره ها تا مغز استخوان نفوذ می کرد ، در جوابش سکوت کرد ، مردی متوسط اندام و چهار شانه با بینی بزرگ و پوستی تیره که گیج ومبهوت فقط گوش می داد که زن دوباره پرسید : چرا جواب نمی دی ؟! در جواب کوتاه گفت ؛ واقعا نمی دونم چی باید بگم !که شنید ؛ این شد جواب ! بالاخره من هم انتظاراتی دارم والبته نیازهایی ، می خوام بدونم جرمم چیه ، فقط بخاطر اینکه یه زنم باید از همه چی محروم باشم ؟ خب منم حق انتخاب دارم_این طور که شما فکر می کنی نی شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 65 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 4:09

حال خوبی ندارم احساس می کنم به نوعی همه دارند به هم دروغ تحویل می دهند و با نقاب زندگی می کنند من هیچ شیله پیله ای ندارم و دوست دارم خودم باشم ، وبرای فراموشی گاهی تا نیمه های شب قدم می زنم و در این فکرم که خدایی کجا بودم و به کجا رسیدم و حالا هم باید قبول کنم در این وقت شب برای عبور از عرض اتوبان در شب مشکل دارم ، حتی با بودن تیرهای چراغ برق اتوبان ، پس به فاصله نزدیک به تنها پل عابر پناه می برم که یهو با خانومی مانتویی با روسری که از سرش افتاده و بند کیفش به شانه اش آویزان بود . روبرو شدم و دیدم چطور با حالت عصبانی از کنارم رد شد ، درست متوجه نمی شوم چه می گوید اما می شنیدم با خود چیزهایی می گفت و از زمین زمان می نالید و خود را بی دلیل مورد غضب خدا می دید وتنها اشاره اش به یک جمله ختم می شد " آیا این بود جواب خوبی هام " داشتیم به پل نزدیک می شدیم و او همچنان بلند بلند به زمین و زمان بد وبیراه می گفت وحالا هم تند تند از پله های عابر بالا رفت و داخل راهروی فلزی شد یهو به سمتی کشیده شد ابتدا نگاهی دقیق به کف خیابان کرد و لحظه بعد پاهای خود را از ستون حفاظ فلزی آزاد و خود را در شرایط خطرناک پرت شدن قرار داد و تنها تکیه گاهش دو دستش بود که سخت به میله فلزی چسبیده بود ، بوی خودکشی به مشامم رسید تند و فرز خودم را رساندم و دقیقا همان کار را کردم ، پاهای خود را رها و آماده پرتاب شدم این تنها یک نقشه بود که ناخوداگاه به مغزم رسید ، فقط سخت به دستانم که به میله فلزی سرد چسبیده بود تکیه داشتم ، نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید شما هم ؟ دقیقا همین جمله را گفت " شما هم " با زبان بی زبانی گفتم درسته من هم از این زندگی جهنمی سیر شدم بخدا خسته شدم ، زن دارم ؟ ندارم ! زندگی دارم ؟ ندارم ! بچه شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 16:37

ساده بود ، خیلی ساده و خوش باور از کودکی که به یاد دارم همین گونه بود که هست . دلیل این همه سادگی را نمی فهمم . دلم برایش می سوزد و دیوانه وار دوستش دارم وعاشقش هستم گاهی که خاله خوانده می شوم و می پرسم می گوید : این طوری راحت ترم هرکاری که می خواهد بگذار بکند . برای من مهم نیست برای من ، تو مهمی وتمام سعیم پیشرفت توست ، و البته خواهرم که تنها دوسال از من کوچکتر است . او فقط نگاه می کند فقط نگاه و درس می خواند ، هنوز هم که هنوز است سختگیری های پدر را نمی فهمم! مگر می شود آدم این قدر سخت گیر و یک دنده باشد؟! طوری که حتی بارها شاهد درگیری او با مادرم سر هیچ وپوچ بودم ولی کاری نمی توانستم برایش انجام دهم ، تنها چیزی که می شنوم قدرت طلبی بود که بابت هرچیزی می خواست نظر خود را به مادر غالب کند ، فقط دعا می کردم که از کوره خارج نشود چون بارها ضرب شستش را دیده بودم همین دیشب بود که دوباره سروصدای آنها بلند شد ، طوری که سریع به اتاق خواب مژگان پناه بردم در حالی که خواهرم بدون هیچ حرکتی روی میز داشت جواب تست های علوم خود را پیدا می کرد . در را محکم به روی خود بستم ، قبلا هم گفته بود " هر وقت صدایش اذیتت کرد حتما از ما دور شو و به اتاق خواب برو مبادا نزدیک شوی " این زمان بدترین زمان ممکن برای من بود ولی باید تحمل کنم تا اینکه آبها از آسیاب بیفتد ، حالا کاری ندارم چه آرزوهایی داشتم که برآورده نشد ، دوست داشتم کلاس زبان خوب بروم که هزینه اش سرسام آور بود ، شاید مسخره باشد عاشق پیانو بودم که دوستم تعریف می کرد ، یکبار هم با او به کلاس موسیقی که ثبت نام کرده بود رفتم واز نزدیک پیانو زدن او را دیدم ، هر کلیدی که فشار می داد روی قلبم فشاری وارد می شد ، سریع بیرون آمدم فعلا تنها دلخوشی که بد شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 80 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 10:19

دربدر دنبال جا می گردم آن هم برای یک ماه ، قرار بود . به صورت آزمایشی در شرکتی به نام الکترو صنعت مشغول کار شوم ، و در صورت توافق قراردادی بنویسم و شرط عقل در این بود که خوابگاهی داشته باشم که متاسفانه پیدا نمی کردم فقط به دو دلیل اول ، مجردی که صاحبان خانه به افرادی چون من کمتر اجاره می دادند بطوری که رسما بصورت علنی پشت شیشه املاک می دیدم " از اجاره دادن به افراد مجرد معذوریم " و دوم بخاطر مدت اندکش و بومی بودن یکی از شروط اصلی کار در شرکت بود ، حالا جدا از شکسته نفسی ، بندی در استخدام پیمانی وجود داشت که در صورت توافق نهایی چنانچه غیر بومی بتواند بخوبی در راستای شرکت در پخش ، سودی مازاد برای شرکت حاصل کند ، می تواند از مزایای خاصی برخوردار باشد که بی تعارف این بند برایم دلگرم کننده بود ، در غیر این صورت قبل از حرکت عطایش را به لقایش می بخشیدم و از آمدن به این شهر خودداری می کردم ، تنها سفارشی که می شنیدم این بود . ْ بهتر مسافرخونه و یا اگر وضع مالی خوبی داشته باشی ، هتلی پیدا کنی ْ با توجه به موجودیم باید از هر گونه ناپرهیزی در امورات مالی جلوگیری می کردم ، تا اینکه چشمم اتفاقی به کنار تیر برق و آدرسی به این عنوان افتاد ، خوابگاه ! کنجکاو شدم و دنبالش رفتم ، پرسان پرسان بعد از گذشت دو خیابان فرعی به خیابانی به نام نادری رسیدم و حالا باید دنبال پلاک چهارده می گشتم که خوشبختانه پیدا کردم ، در ورودی اش کنار یک مغازه قدیمی بود ، وارد شدم ، پشت میز ، مردی نشسته دیدم که به گوشی اش زل زده بود، و در کنارش چند دفتر بزرگ و کوچک و یک خط تلفن ثابت ، تا مرا دید گوشی اش را کنار گذاشت و سریع گفت : بفرمائید ؟ شرایط خوابگاه و نرخ کرایه هرشب را جویا شدم که پرسید : شما همون آقایی هستی که تلف شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 70 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 10:19

ملاحت خاصی داشت با چشمانی محشر و پوستی سفید گندمی و روسری که پوشش زیادی برای موهایش نداشت و زیبایی که خریدار داشت ، طوری که ناخوداگاه همه را جذب خود می کرد در ترمینال مسافربری روی نیمکت چوبی که برای مسافران در نظر گرفته بودن کز کرده بود ، طعمه خوبی محسوب می شد از دو حال خارج نبود یا منتظر کسی بود و یا اینکه منتظر ساعت حرکت به مقصدی نامعلوم که روباه صفتی ام درست مانند گرسنه ای که قصد بلعیدن طعمه ای را داشته باشد تحریک شد ، پس ناخوداگاه زل زدم ، سرد و بی روح نگاهم کرد ، قدم اول تیرم به هدف نشست با دقت روی همان نیمکت نشستم و کفش های خود را از پا درآوردم با تعجب نگاهم کرد ، آفتاب به میانه آسمان رسیده بود و تنها مسافران ، مسافربری در جوش و خروش بودن ، سعی کردم در این فرصت کم ، باب گفتگو را باز و کلام را در دستم بگیرم که گرفتم- تازه رسیدی ، می بینم خیلی خسته ای ؟ - نه ، عادت دارم !- حتما منتظر دوستی و یا آشنایی هستی که زودتر از اینجا نجات پیدا کنی ؟- درسته ، هنوز نرسیده !این بار تیرم به سنگ خورد با این وجود نا امید نشدم و سعی کردم محبت خود را بیشتر نشان دهم که ادامه دادم ، چیزی میل می کنی ؟ گفت : ممنون میشم اگه برام هایپ مشکی با طعم سیب بگیری اگه نداشت شاتل بخر با دو تا کیک و یه پاکت سیگار وینستون !هاج و واج نگاهش کردم و به سمت غرفه ای که به منظور مسافران برای تهیه تنقلات بود راه افتادم و بعد از خرید به محل نیمکت برگشتم که یکی یکی ازم گرفت و در کیفش گذاشت، بعد پرسید : سیگار می کشی ؟ گفتم : چرا که نه ! یه نخ وینستون در آورد به من داد و یه نخ هم خودش و الباقی را در کیفش جا داد . منتظر آتیش بود که سریع فندک را در آوردم و برایش آتشی روشن کردم ، شاهد سرخ شدن کاغذ و توام با دود و پک عمیق شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 68 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 10:19

مردی لاغر اندام با لباسی ساده با کاپشنی مشکی و کلاهی قهوه ای با ریش سفید در حالی که سخت نگران ومضطرب حال دخترش بود ، دربدر در راهروی که دو طرف آن نیمکت های چوبی با آدمهای گرفتار که در هم می لولیدن بدنبال شعبه دادگاه کیفری به شماره ۱۱۴ بود شماره هایی که بالای هر شعبه دیده می شد ، از سربازی که روی صندلی نشسته بود پرسید که شنید : حاجی مستقم برو ته راهرو دست چپ و رفت درست مستقیم ته راهرو دست چب ، به سربازی رسید ، برگه را نشان داد وقتی دید گفت : زودتر از ساعت اومدی ، بشین صدات می کنم روی نیمکت نشست و منتظر ماند تا اینکه سرباز صدایش کرد ، در اتاق این شعبه تنها دو میزو چند صندلی دیده می شد ، متهم دست بند زده تحت الحفظ رسید و روی صندلی نشست و بعداز مدت زمانی پدرش وارد شد ، قاضی همینطور که به پرونده نگاه می کرد گوش می داد : آقای قاضی بخدا قرار بود میلاد رسول اکرم سفره عقد داشته باشیم پسربچه شرور لندهورش که بچه هم نیست زده چشم راست دختر جوون ما رو کور کرده ، بی انصافا کلی هزینه رو دستمون گذاشتن حالا هزینه بخوره تو سرشون چشم دخترمو چیکار کنم ، روز عقد تعیین شده رو چیکار کنم ، قاضی سرش پایین بود ودانه های تسبیح را می چرخاند و هم چنان چشم به پرونده داشت که یهو رو به سمت پدر متهم کرد و گفت : شما پدر متهم به نام عباس بحرینی هستی با اندوه جواب داد ، " بله قربان " بعد قاضی گفت : خب بگو چرا پسرت اینکار رو کرد ؟ پدر متهم با اندوه شروع کرد : اقای قاضی ، فقط می دونم اون روز قصد شکار گنجشک داشت نه قصد چشم دختر خانوم ایشون و از این بابت خیلی هم ناراحتم وحاضرم تمام مخارج بیمارستان وهمینطور دیه چشم هم پرداخت کنم و خواهان گذشت وآزادی پسرم هستم هرچه باشه همسایه چندین وچند ساله هستیم متاسفانه اتفاقی غیر شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 20:50

چی شده ! تاز گی ها خیلی ساکت شدی، اتفاقی افتاده؟در حالی که دست در جیب داشت با قیافه عبوس و بی هدف بدنبال او می رفت، گفت :باور می کنی حوصله هیچی رو ندارم یا لااقل الان حوصله هیچی رو ندارم ! یهو دید که ایستاد وگفت :خب چی شده، اینجا راحت نیستی ؟ بالاخره اینجا خونه خودته چرا راحتم، مگه میشه آدم خونه خودش راحت نباشه پس چرا رفتارت مثل سابق نیست همش تو خودتی ، چیزی شده، مسئله ای پیش اومده به من بگو غریبه نیستم تو خودت می دونی سریع می فهمم چون حس ششم قوی دارم می دونم ، فقط نمی دونم از کجا شروع کنم حس می کنم واقعا احمقم، هرچه بیشتر مقاومت می کنم بیشتر زجر می کشم انگار سرنوشتم رو این طور نوشتندحالا چرا سرنوشت، این باور توست که سرنوشت تو رو درست می کنه خواهش می کنم به من بگوچه اتفاقی افتاده، بی تفاوت تکیه به دیوار داده بود و به پرده های حریر اتاق پذیرایی نگاه می کرد گفت :چه جوری بگم واسش کم نگذاشتم ولی نشد که نشد راستش چند وقتی هست که بهش شک پیدا کردم که بلافاصله میان حرفش پرید و گفت:چی گفتی، بهش شک پیدا کردی وای خدای من ! اون کم بود حالا تو هم اضافه شدی حالا چرا شک ؟ بعد رفت طرف مبلخب رفتارش تغییر کرده، خودت بهتر می دونی با عشق آغاز کردیم یک عشق توام با هیجان وکشش ، الان نه هیجانی هست ونه کششی یه جورایی سرد و بی روح شدیم گویا از هم سیر شدیم همین طور که روی مبل جابجا می شد ، نگاهی بهش کرد و با لبخند گفت:لطفا جلوی من اینجوری ازش یاد نکن ما زنها دوست نداریم رقیب پیدا کنیم، بعدش نباید اینقدر شکاک باشی درست مثل او که به من شک داشت خودت بهتر می دونی اتفاقا منم واسش کم نگذاشتم و همه جوره پاش سوختم ولی آخرش چی شد ؟ هیچی ! ولم کرد و رفت فقط سعی کن فاصله بینتون نیفته ، فراموش نکن ، دلسردی بی تفا شیپور زن...ادامه مطلب
ما را در سایت شیپور زن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mansourgholizadeh89 بازدید : 99 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 13:42